با خیالت شبی سرخوش به صبح آمدم
شاید مگر یک نظر آید سحر در برم
با چشمان تر ، حیران در به در
می جویم نشان ، در هر رهگذر
آتش سودا به سر ، همچو صبا در سفر
به شوق روی دلبرم ، مگر به دنیا نگرم
هر دم به جستجو در راهم ، جان را برای او می خواهم
بی او چه سازم جان را ، چو سر کنم هجران را
اگر آن جلوه زیبا نبو د
دل مشتاق ما را تماشا نبود
چهره نماید یک دم آن نگار شکیبا
شورانگیزد
دیده گشاید عالم چون از آن باغ زیبا
گل می ریزد
من اگر میدانم بیقرارم
سر خوش از دیدارت بر ندارم